وقتی که دل تنگِ تنگ است / آشفتگیها قشنگ است
اما زمانی که جنگ است
/ مزد دل و غم تفنگ است
جالبترش داغ امروز / دعوای
تانک است و سنگ است
دستم ز هر دسته کوتاه
/ شاید که واژه جفنگ است
هرکس که زورش زیاد
است / قانون جنگل قشنگ است
گور زمان و زمانه / این
هم نمایی ز جنگ است
کر شو، وگرنه شنیدم /
هستی و ذلت که ننگ است
خر میشوم تا نفهمم / دعوای
موش و پلنگ است
فردا که هیچ، آخر
امروز / چون کاروان است و زنگ است
من مطمئنم خدا هست / باقی
این قصه رنگ است
دی 87
این قاعده «حب
الشیء یعمی و یصم[1]»
است. فاصله معاند و مدافع بودن محمدحسین مهدویان یک مو هم نیست برای جماعتی که حرف
روشن او را از ساختهاش درنمییابند و برایش هورا میکشند. البته که مقصود نهایی
نه غیرت است، نه غیرش. غرض این بود که میان این رفتارهای زرد، خیلی رو به لاتاری
بیاورند و بفروشد که غرض حاصل شد. تحلیل این رفتارها بماند برای پژوهندگان، خوبیاش
این است که درک سر و ته یک کرباس بودن سادهتر شد. فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
و این کارگردان هم سر از جاهای دیگر درآورد، نگویند خطش عوض شد و فلان و بهمان! ما
هم گلویمان را برای چه پاره کنیم؟ «یمحق الباطل بترک ذکره[2]» را
باید بیشتر رعایت کرد.
بعضی جای خالیها
هم هستند که با اطوارهای گوناگون پر نمیشود و آدم نباید خودش را گول بزند. هر قدر
هم کرگردنگونه زندگی کنی، فقط داری حفظ ظاهر میکنی. برای کسی مثل من که روحی
نامتعالی دارد، هر میخی که از دیوار روحش بیرون کشیده شود، جایش باقی خواهد ماند. تنها
باید باور کرد این خالی را، حتی اگر میکوشی یا نمیکوشی با کتاب و نوشتن و آمدشدنها
پرش کنی. میبینی میان همهشان، ناگهان نه صدایی میشنوی، نه تصویری میبینی. فقط
صدای او و تصویر او و اندوهی که چون کوران تو را دست بر دیوارهای اتاقی روشن، سوی
هیچستان میبرد.
نه از رنج یاد
تو آسوده بودم
نه بی یاد تو خو
گرفتم به غاری
آنگونه که غم مینگرد سوی نگاهت
چشمم سخنی جز غم و جز آه ندارد
یا اینکه تو مخلوقی و مخلوقهٔ شعری
یا خالقی و شعر سویت راه ندارد
گاهی غزلی گفته به من شرمِ جمالت
گاهی غزلم جلوهٔ اللّه ندارد
لب بستهای و مینگری چشمِ سکوتم
چون غرقِ تواَم غرقهٔ تو چاه ندارد
چندیست گدای نظرِ ماهِ نهانم
پیداست نظر رو به من آن ماه ندارد
امشب که سخن گفتهام از چشمِ خموشت
هر شب سخنی با نگهم شاه ندارد
پاییز نودوپنج
یهودیان پیمانشکنی کرده بودند و جای عذرخواهی
سرِ جنگ هم داشتند. قلعه مستحکمشان قابل نفوذ نبود. مسلمانان در روزهای اول و دوم
محاصره هیچ کاری پیش نبردند. روز سوم پرچم فرماندهی به دستان امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه
رسید. درهای قلعهای که بر روی همه بسته بود، به دستان حضرت از جای کنده شد. همان
در غولپیکر سپر جنگی شد و تمام پهلوانان زورمند یهود با دستان امام کشته شدند.
قدرت خارقالعاده امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه همه را به حیرت انداخته بود. ایشان
در نامهای نوشتند: «به خدا سوگند! با نیروى بدنى و توان جسمى، درِ خیبر را نکَندم و آن را
چهل ذراع پشت سرم نیفکندم؛ بلکه با قدرت ملکوتى و جانى برافروخته از نور الهى
تقویت شدم.»[1]
یَدُ اللَّهِ فَوقَ
أَیدِیهِم[2]
اراده و قدرت خداوند برتر از تمام قدرتهاست
ما هستیم، در حالی که میشد نباشیم.
بر ما چه گذشته است و بر ما چه خواهد گذشت؟ ما هستیم و آنها که نیستند کجا هستند؟
آنها که بودند، آیا آنجایی رفتهاند که ما میرویم؟ ما کیستیم و کیست و چیست هستکنندهمان؟
ما هستیم و میپرسیم و پرسشهامان با پژواکی مبهم سوی خودمان بازمیگردد. ما سراپا
سخنیم و نعرهمان در گوشِ خاموشِ دهر گنگ میشود. هستیم و فاصلهای با نیستی
نیستمان. در هستیمان هزاران شک هست و هیچ شکمان تا یقینکی نمیبردمان. بس که
نپرسیدهایم، پرسشمان پوستسوزی میکند. بس که لب بستیم صورتمان گردید. ما هستیم
و در هستی دستی نداریم.
ما هستیم. نه بیش از پیش هستیم، نه
کم از پیش. زمانی نیست بودیم و اکنون بینیستی هستیم. هستن شورمان میدهد و رنجمان
میزاید. هستن سستمان میکند و نیرومان میشود. هستیم و نهستهایمان لافی بیش
نیست. نبودنی در کار نیست. پنهانهای نیست. گریزگاهی نیست. پستو و پوشیه و حجابی
نیست. هستیم عریان و آشکار و حاضر. در حضوریم. در هویداییِ محضیم. کنجِ هیچ غاری
از هستن خلاصی نیست. پشتِ هیچ پلکی و پسِ هیچ خواب و خیالی نیستن خانه ندارد. هیچ
فاجر راهی به نیستن ندارد. هیچ کافر از پوشیدن برخوردار نیست. آفتابِ هست بر نهتوی
نهانستانمان میتابد. هیچ پنبهای نزده نمیماند. هیچ رشتهای نریسیده نمیماند.
هیچ تنی بیدرد و هیچ روحی بیآه نمیماند.
ما هستیم، شب نباشد هم. ما هستیم،
نور نباشد هم. ما هستیم، هیچ نباشد هم. آری برادر جان. نیستیم. درست است. مجاز هست،
ولی نیست. ولی آن اندازه که هست، هست. ما در قواره هستمان بهروشنی هستیم. دست در دستانِ
هستمان نباید بست، که هر هستمجازی بیخستوییِ هست دستی ندارد. اما چه باید کرد،
تا ما هستیم؟
«من فکر میکردم
شما منقرض شدهاید.» این جمله را گفت و جملگی خنده زدیم. از همان خندهها که اگر
بهش فکر کنی، غبنی عمیق دارد. تعلیقیاش نمیکنم. ما پیشِ خودمان گمان کردهایم
خیلی متفاوتیم. گاهی که میبینیم همدیگر را، رو میکند بهم و با لحنی رندانه میگوید:
بیا منقرض شویم. چیزی نزدیک به بیایید بمیریمِ من. آن شب دهانم پیشِ سهیل باز شد و
بیمیلیام بیرونکی ریخت. پشیمان شدم. ولی چه چاره؟ برایم در تمامیتِ زندگی
افتخاری وجود ندارد. گفت دو جنبه دارد. مثبتش بیتعلقی به دنیاست. منفیاش بیعملی
است. از توضیحم پشیمانم. توبه میکنم و میخواهم جبران کنم.
میپرند ناگهان. بارها دیدهام که بیمن
بسیار روالتر چرخِ دنیا و عقبا میگردد. آن عموعلی هم که حرف از انقراض میزند بیخبر
است از ویرانهای که در من هرآینه شکستهتر میشود. نگرانِ عمر است. نگرانِ مرگ
است. از مرگآگاهی حرف میزند. بی آگاهی از نفاقِ ریشه دوانده در من.
نمازهای جماعت عجب مصیبتی است.
تندتند میخوانم اوراد را و عرفانیهایم را قورت میدهم. سختترش فراداهاست. گمان
میکنم دیده میشوم. سجده را خلاصه میکنم. اینهمه دردسر، اینهمه دودوزگی، اینهمه
ریا، اینهمه شرک. مرا به چه محاکمه خواهد کرد؟
بعد ماها مینشینیم گردِ هم و همفکری
میکنیم و عقایدمان را مرور میکنیم. من کیستم؟ بیدستاویزترین نفرِ جماعت. کوهی
از انکار و تفلسفهای راه به هیچ نبرده. خودشان را بیرون میریزند و با لطیفههایی
سرِ شکستنِ یخهای سنگینِ جمع دارند. خندهام نمیگیرد. چیست گناهم؟ در جهانِ خندهدارِ
اطرافم، که از تناقضهایش خندهها میتوان ساخت، لطافتِ نبودهام خنده نمیدهدم.
از بیشعوریهای ناتمامِ من است لابد. امشب یک متنِ پرغلط و ویراستاریلازم هم به
تگاپویم نینداخت. چه میگویی برادر؟ میدانی من کیستم؟ من با انقراض و خلافش نیز
ناز و نیازی ندارم. آن را که به جایی رهش ندهند
باید واقعیت را گفت تا فردا روزی که مخاطبمان
خودش با عین مطلب روبرو شد، ما را دور از انصاف نبیند و از ما رو نگیرد. خدا را هم
خوش نمیآید برای خوشآمد این و آن یا هر مسئله دیگری، حق را نگوییم.
عزیزی دو مطلب راجع به آخرین ساخته آقای حاتمیکیا
به بنده گفت که بد ندیدم اینجا هم بیاید. اولینش راجع به زنان بود. اینکه وجه غالب
زنان رزمندگان مدافع حرم، حامی و مشوق آنان برای این کار بوده و هستند. خانوادههای
این افراد بهگرمی پشت و پناه این مردان و خانواده آنان هستند. حتی دخترانی در
اطراف ما هستند که خواهان مردان شهادتطلب مدافع حرم هستند و گفتهاند تنها
اینگونه افراد را برای ازدواج پیشنهاد بدهید. واقعیت این است که وجه غالب این
رزمندگان چنین خانوادههایی دارند که در فیلم مخالف این مطلب دیده شد. البته میتوان
بر حاتمیکیا خرده نگرفت بابت استفاده از این تصویر برای نشان دادن موج مخالفتی که
در کشور هست، اما مگر این مخالفت غالب مردم است که از آنسوی ماجرا حتی خبری هم
نیست؟
نکته دوم زنان داعشی است. اگر واقعیت زنان داعشی
به تصویر کشیده شود، برخی مسائل حل میشود. واقعیت آن است که این زنان، از قلب
اروپا و امریکا برای فحشا و تفریح نیامدهاند. چنین کالایی در دیار خودشان یافتنی
است و نیازی به چنین مخاطراتی نیست. آنان در فقر معنویت، از سر اعتقاد و نیاز به
معنویت است که فریب تشبه به حق دواعش را خورده و از عمل جهاد نکاح راضی و خرسندند.
مصاحبههایی نیز از این زنان موجود است که مؤید این مطلب است. در به وقت شام این
مسئله تقریباً خوب بیان شده بود. زنی را دیدیم که با اعتقاد راسخ، از گذشته فاسدش
کنده بود و میخواست با انتحار، آیندهاش را روشن کند. هرچند در ظاهر خبری از جهاد
نکاح نبود.
مطلب نهایی که فیلم ادعایی در مورد آن نداشت،
ظاهرسازی شخص ابوبکر البغدادی بود. اینچنین رایج است که او و داعشیان به اهلبیت
علیهمالسلام بیاحترامی میکنند. این را بگذارید در کنار ادامه نام ابوبکر
البغدادی الحسینی الهاشمی القرشی و این تناقض را حل کنید. آنان قریشی و علوی بودن
خلیفه اسلامی را با این نامگذاری پذیرفتهاند، اگرچه این پوششی بیش نیست و تخریب
مزار منتسب به اهلبیت علیهمالسلام نقض این مطلب است. درواقع آنان نیز دانستهاند
که باید پرچم را به نام حضرات بلند کنند و مانند بسیاری از قیامهای تاریخ، سرآخر
به نام خود مصادره کنند. به اینها کاری ندارم. تنها حرف این است که واقعیت را تا
جای ممکن، با رعایت انصاف بگوییم.
این غزل را پیش از آشنایی با
طرزی افشار مرتکب شدم. ولی همان موقعها هم میدانستم این طرز در فارسی نامی جز
مصدر جعلی ندارد. وقتی مطلب پیشین را نهادم، دیدم خودم هم چنین بلایی بر سر زبان
فارسی آوردهام.
سلامیدن و والسلامیدنت / چه
داده مرا دید و نادیدنت؟
رهانیدن و وارهانیدنت /
نگاهیدن و اشتباهیدنت
دمیدن به باغ دماوند چیست؟ /
از آن قله باز آ ببین چیدنت
به تابیدنت هر چه خورشیدنت /
به سوزیدنت هر چه جوشیدنت
که نالیدنت را دوام آورد؟ /
نماند دلی وقت خندیدنت
رسانیدنت گوش ما را سرود / و
سوتی چنان بهر باریدنت
نه باریدنت لحظه دیدنت / نه
نادیدنت گاه خوابیدنت
شکانیدنت پای لبهای من /
شکستم قدم را به پاییدنت
غمین دیدنت نازنین دیدنت / تو
دلخواهی و دل به خواهیدنت
وبال تواَم بال من را مچین /
چرا چیدن نقض بالیدنت؟
شعاریدن شاعری بیزبان / بسی
بید مجنون به لرزیدنت
شوم محو بوسیدنت گرچه درد /
دَرَد پیرهنهای موییدنت
سهشنبه 28 بهمن نودوسه
بافتهها و سیاهههای ابرمیم
در تلگرام https://t.me/abrmim
در اینستاگرام abrmim