امروز مینویسم که فردا بخوانم. این تمام من است. همهاش
نگران فردایم که رزقی نداشته باشم. نگرانم که مبادا فردا چیزی برای خواندن نباشد.
بله، قرآن هست. این سخن پایان تمام نگرانیهاست. هیچ مویی نمانده که شکافته نشده
باشد و هیچ راهی نیست که نرفته مانده باشد. اما وقتی من برای خوانده شدن مینویسم
سخت آن من نیستم و هنگامی که خودم هستم که دیگر نوشتنی نمیماند. خواندنی نمیماند.
رفتنی و گفتنی و بودنی نیست پس از آن. پر از نبودن میشوم. پر از حیرت و درماندگی
میمانم. روحم میگسلد و از خدا میخواهم مرا تکهتکه کند و در عالم منتشر و هوا
کند و از گذشته و حال و آیندهام اثری و خبری نماند. لیک این خواهش آنگونه نیست
که اجابت نشده باشد، همانگونه که خواهش هستی در نبودۀ من نعره برآورد و او بیآنکه
توجهی به این خواهش کند آن کاری را کرد که خودش خواست و حتی خواهش هستن را نیز که
در من نهادینه ساخت، همان خواهش خودش بود. اما او آنگونه نیست که خواهشی داشته
باشد و بخواهد خواستن خودش را در گلوی کسی تعبیه کند تا کسی بگوید: «این همه
فریادها از شه بود / گرچه از حلقوم عبدالله بود.» نه. من میشناسمش. او همان
ناشناس من است که هر اندازه که نمیشناسمش بیشتر اعضایم کند و خون در رگهایم خشک
میشود. این عالم که او به خواست خودش آفریده و به خواست خودش اداره میکند و به
خواست خودش اطوارهای گونهگونش میدهد، این نیست که تو بگویی او مشغول این داستان
است و مهره میچیند و برمیدارد و شوخی میکند و سهلانگاری به خرج میدهد و نه.
نه. او از این قصهها که تو در ذهن بافاندهای منزه است. آری. این قصهها و این
مغز و این عنصرها همگی مخلوقات اوست و او چون برنمیتابد مخلوق خالقی دیگر و خالق
و کردگاری دیگر، از همه برتر میشود و علی و عظیم و بشکوه و سبوح مینماید و باز اینها
هم نیست که اینها در قالب کلمههاست و او با اینکه از همه اینها بری است، همه
اینها نیز هست و پایینتر و کوچکتر از بافتههای مخ خرد تو نیز هست و سازنده
تمام ذرههای خیال و وهم توست و ذرهذره ات از اوست و او نیست و اینها معما نیست
که تو پندار کنی برای کودکان میگویند. و مگر تو کودک نیستی؟ آن جنین در زهدان
مادر را مگر نمینگری که در چشم تو طفل مینماید و در دیده خودش سالکی در آغاز
جهانی بی حد و قصواست. و خود تو حقارت را در برابر جهان هرچند حس میکنی، یقین
داری که درنمیگنجی در این عالم و میکوشی خود را بدری و راهیِ نمیدانمکجایی
دیگر شوی و اندراسِ بونِ هزارتوی جهان را با چشم میبینی و با گوش میشنوی و با دل
درمییابی و اینجاست که خود را طفلکی موهوم در آغاز قیامتی ناپیداکران شهود میکنی.
چونان موری برابر رشتهکوهانی سر در ابر کرده. و آری. این تویی که در نسبیتها
توهم برتمیدارد که هستی. اینگونه نیست که تو پندار کنی هستی و در نسبت با او
نیست شدهای. نه. هرگز چنین خیالات مکن. مراقب خیالاتت باش که ترتیبت را ندهد.
آری. من با تو سخن فراوان دارم، ولی تو بودی که به من گفتی که در واقع این تویی که
با خود در گفتوگویی و عالم پژواک فریاد و ندا و مناجات و نمیدانمچۀ توست. تو
بودی که به من آیه فرستادی: «لمن الملک الیوم؟ لله الواحد القهار.» پس این شاهی که
تویی و هیچ همچو منی طَرفِ وصل از حسن تو نمیبندد که با خود جاودانه عشق میبازی.
و اینها افسانه نیست یا اراجیف یا اباطیل یا اساطیر یا برساخته اوهام و. چنین که
پردهدار به شمشیر میزند همه را، مقیمان حریم حرم چه کسانیاند؟ هیچکس. دراز مینویسم
با تو و دراز سخن میکنم و در میانش خود را مییابم و چیزی درنمییابم. اطاله کلام
را بر من نبخشایید. من میخواهم آن چیزی را بگویم که در آغاز گفتم و این آغاز گویی
سررشتهای است که کلافش در روحم گم میشود. مینویسم برای خواندن فردایم و بیشک
نه دیروزی بوده، نه امروزی هست، نه فردایی است؛ زیرا تو هر روزی و تو آن بیزمان و
بیمکانی که این ازمنه و امکنه جمله آفریده تواَند و میتوانی کششان بدهی تا بینهایت
و میتوانی مثلاً دقیقه بعد را اذن ندهی که باشد و اذن ندهی که باشم در آن آنِ
پیشِ رو، همانگونه که اذن ندادی به سی برابر جمعیت کره زمین و اذن ندادی به
پیشینیانی که حتی خبرشان در کتابهای آسمانی نیست و تنها در نزد تو محفوظاند و
پسینیانی که هرگز یارای وصالشان در من نیست مگر آنکه تو بخواهی. و البته که زمانی
وجود ندارد و همه نزد سِواست. اما امشب که کار به اینجا رسید، گوشهایت را پیش
بیاور تا سخنی با تو بگویم که اگر من آن آدمم و نفخه روحِ تو، پس مرگم نیست. و این
آن چیزی است که تو متغیرش نمیکنی. و جرأت ندارم بگویم نمیتوانی تغییرش دهی. آن
ملائکه که سوختند به آتش قهر تو که اعتراض کردند به آفرینش آدم، مرگم میدهد از
سخن گفتن. کبریایت جگرم را جز میدهد و جبروتت روحم را به صلیب میکشاند. میخواهم
با تو هزار هزار هزار سخن بگویم و میدانم این سخنهای تو با توست و دلم میپوسد
از این نبودن و حبل وریدم میگسلد. من هزار سخن دارم. میدانی؟ من هزار هزار سخن
دارم. میدانی؟ من
به زلفت صوفیان وصلند با غمهای
تکراری. به چشمت آهوان رنجند از صد تیر اشکاری. تو داغی بودهای از روز اول در
جهان جاری. تو میدانی که میخواهد ز هستم سهم هر یاری. ببین افتادهام مفلوک در
دامان بیماری. ندارم چشم بر قلبان و بر بازوی دیّاری. که بیخود شعر گفتم ناگهان
در اینچنین تاری. شبی پرخون و پرغم خون شد از عالم دلم باری. نه وصلی خواهم و نی
هجر، زد بر سینهام ماری. به پایانم سلامی دادم ای آقای داداری. گهی آهم، گهی
اندوه، گاهی محو بیگاری. نمیدانم چه میگویم درون شام مرداری. که من در میزنم،
دانم گشایی باب بسیاری. گذشت از استخوانهایم هزاران لشکر کاری. فدای آن تن ممزوج
با نعلین اسواری. بنال آری، بمو آری، بگری آری، بمیر آری
آخرین سفر جزیره هرمز بود و سفری فرسنگی بود. همه شگفتیهای جزیره
سویی باشد و اندوهی که از نداریِ خانوادههای شیعیان بار میشد بر دلم سوی دیگر.
این سوی دوم شایستگی این دارد که سوی چشمم را هم بگیرد. از آن آنِ لمسِ این فقرِ
متراکم و محصور در فکر چارهام. فرش در خانه حسن آقا نبود. خانهشان را بچههای
جهادی ساخته بودند همین سالِ پار که علی و مسعود همسفرشان شدند. این تازه ذکر
خانوادهای است که مثلاً از پوشش کمیته امداد خارج است و همین سببی بود برای مورد
توجه قرار نگرفتنشان؛ گرچه آنان که کمیته پوشانده بودشان نیز بیخانه بودند. گفتهاند
رئیس قبلی بالا کشیده و آبی بر رویش و خاکی بر سرش و سرانش. در اوجِ اعتقاداتِ
قویِ دین بودند. نه آیا همین عقیده مبتلاشان کرده و میان اهل تسنن و دولت به سختی
جانکاهی افتادهاند؟ از طرفی ثروت و قدرت در قبضه اهل خلاف است و از طرف دیگر دولت
تا جایی که توانش بوده پدر این جماعت را درآورده. کشتیهای چینی در خلیج فارس ول
میگردند و دار و ندار دریا را هورت میکشند. این از صید که رسماً تعطیل شده. میماند
قاچاق کالا که نیروهای انتظامی با رگبار آغوش گشودهاند به پذیرایی جزیرهنشینان
بیچیز. لطف مکرر قطعاً حضور سه دانشگاه آزاد است عوضِ ساخت کارخانهای و معدنی
بومی تا فرهنگ آن اقلیم را از بیخ بزند. و سیل گردشگرانی است که جزیره برایشان
حکمِ عشرتکده و حیاط خلوت خانه خرابشدهشان دارد. گردشگر هر غلطی دلخواهش باشد
میکند. مسکرات و مخدرات فراهم است و همبستریهای نامشروع و نامشروعتر در گوشه و
کنار حادث. و بدتر از اینها فراوان است که قلم جان گفتن ندارد و جان شرم گفتن
دارد. همه چیز برای نابودی شیعیان جزیره هرمز فراهم است. نانشان شده مهمانداری
گردشگران، آن هم تنها در حداکثر شش ماه مناسب سال. زود باشد با ساخت و ساز هتلها
و بومگردیها آن نیز نیست و نابود شود. دیری نپاید که راهیِ بندرعباس و شهرهای
دیگر شوند و سرزمینی شود مستعد سرنوشت عادها و ثمودها. این خطوط را با خون دل و
چشمانی اشکبار نگاشتم. نمیدانم به کجا میرسد این یادگاری خونین، لیک میخواستم
با فریادم گوشی را آگه کنم؛ فریادی که انگاری در همین دره سکوت مدفون میماند. چه
دره سکوتی ساختهایم در این دره مجسمهها. چه دره رنگینکمانی برآوردهایم در این
ساحل سرخ. قلعه پرتغالیها را شاهعباسها فتح کردهاند و هزاران قلعه و برج و
باروی نهان و آشکار پی افکندهاند برای ربودن طلای ابلهان. چه سود از اینهمه
گفتن؟ چه سود..
دی 87
نه از رنج یاد
تو آسوده بودم
نه بی یاد تو خو
گرفتم به غاری
آنگونه که غم مینگرد سوی نگاهت
چشمم سخنی جز غم و جز آه ندارد
یا اینکه تو مخلوقی و مخلوقهٔ شعری
یا خالقی و شعر سویت راه ندارد
گاهی غزلی گفته به من شرمِ جمالت
گاهی غزلم جلوهٔ اللّه ندارد
لب بستهای و مینگری چشمِ سکوتم
چون غرقِ تواَم غرقهٔ تو چاه ندارد
چندیست گدای نظرِ ماهِ نهانم
پیداست نظر رو به من آن ماه ندارد
امشب که سخن گفتهام از چشمِ خموشت
هر شب سخنی با نگهم شاه ندارد
پاییز نودوپنج
]]>یَدُ اللَّهِ فَوقَ
أَیدِیهِم[2]
اراده و قدرت خداوند برتر از تمام قدرتهاست
ما هستیم، در حالی که میشد نباشیم.
بر ما چه گذشته است و بر ما چه خواهد گذشت؟ ما هستیم و آنها که نیستند کجا هستند؟
آنها که بودند، آیا آنجایی رفتهاند که ما میرویم؟ ما کیستیم و کیست و چیست هستکنندهمان؟
ما هستیم و میپرسیم و پرسشهامان با پژواکی مبهم سوی خودمان بازمیگردد. ما سراپا
سخنیم و نعرهمان در گوشِ خاموشِ دهر گنگ میشود. هستیم و فاصلهای با نیستی
نیستمان. در هستیمان هزاران شک هست و هیچ شکمان تا یقینکی نمیبردمان. بس که
نپرسیدهایم، پرسشمان پوستسوزی میکند. بس که لب بستیم صورتمان گردید. ما هستیم
و در هستی دستی نداریم.
ما هستیم. نه بیش از پیش هستیم، نه
کم از پیش. زمانی نیست بودیم و اکنون بینیستی هستیم. هستن شورمان میدهد و رنجمان
میزاید. هستن سستمان میکند و نیرومان میشود. هستیم و نهستهایمان لافی بیش
نیست. نبودنی در کار نیست. پنهانهای نیست. گریزگاهی نیست. پستو و پوشیه و حجابی
نیست. هستیم عریان و آشکار و حاضر. در حضوریم. در هویداییِ محضیم. کنجِ هیچ غاری
از هستن خلاصی نیست. پشتِ هیچ پلکی و پسِ هیچ خواب و خیالی نیستن خانه ندارد. هیچ
فاجر راهی به نیستن ندارد. هیچ کافر از پوشیدن برخوردار نیست. آفتابِ هست بر نهتوی
نهانستانمان میتابد. هیچ پنبهای نزده نمیماند. هیچ رشتهای نریسیده نمیماند.
هیچ تنی بیدرد و هیچ روحی بیآه نمیماند.
ما هستیم، شب نباشد هم. ما هستیم،
نور نباشد هم. ما هستیم، هیچ نباشد هم. آری برادر جان. نیستیم. درست است. مجاز هست،
ولی نیست. ولی آن اندازه که هست، هست. ما در قواره هستمان بهروشنی هستیم. دست در دستانِ
هستمان نباید بست، که هر هستمجازی بیخستوییِ هست دستی ندارد. اما چه باید کرد،
تا ما هستیم؟
]]>
میپرند ناگهان. بارها دیدهام که بیمن
بسیار روالتر چرخِ دنیا و عقبا میگردد. آن عموعلی هم که حرف از انقراض میزند بیخبر
است از ویرانهای که در من هرآینه شکستهتر میشود. نگرانِ عمر است. نگرانِ مرگ
است. از مرگآگاهی حرف میزند. بی آگاهی از نفاقِ ریشه دوانده در من.
نمازهای جماعت عجب مصیبتی است.
تندتند میخوانم اوراد را و عرفانیهایم را قورت میدهم. سختترش فراداهاست. گمان
میکنم دیده میشوم. سجده را خلاصه میکنم. اینهمه دردسر، اینهمه دودوزگی، اینهمه
ریا، اینهمه شرک. مرا به چه محاکمه خواهد کرد؟
بعد ماها مینشینیم گردِ هم و همفکری
میکنیم و عقایدمان را مرور میکنیم. من کیستم؟ بیدستاویزترین نفرِ جماعت. کوهی
از انکار و تفلسفهای راه به هیچ نبرده. خودشان را بیرون میریزند و با لطیفههایی
سرِ شکستنِ یخهای سنگینِ جمع دارند. خندهام نمیگیرد. چیست گناهم؟ در جهانِ خندهدارِ
اطرافم، که از تناقضهایش خندهها میتوان ساخت، لطافتِ نبودهام خنده نمیدهدم.
از بیشعوریهای ناتمامِ من است لابد. امشب یک متنِ پرغلط و ویراستاریلازم هم به
تگاپویم نینداخت. چه میگویی برادر؟ میدانی من کیستم؟ من با انقراض و خلافش نیز
ناز و نیازی ندارم. آن را که به جایی رهش ندهند